نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

عشق زندگی

به روایت تصویر

این سارا کوچولو 9ماهشه رفتیم دیدنش اولش خیلی خوب با هم تا نمیکردن نیکی یه کم به هوای اون لوس شده بود و مثل اون 4دست و پا راه میرفت و جسودیش میشد ولی بعد رابطه شون خوب شد اینم فاطمه است که محمد(داداشش) رو بغل کرده نیکی چه نگاهی بهش میکنه فک نکنید مهمونی یا مراسمیه ها اینجا راهروی عزیزایناست نیکی کفشا رو از جاکفشی ریخته بیرون و داره جفت میکنه قشنگ شده؟ اینجا هم حال کرده 4-5دست لباس رو هم بپوشه و کمدش رو بریزه بیرون واسه انتخاب لباس بعدش 4*8 برقصه اینم نیکی تر و تمیز که از حمام اومده و کلی داره حال میکنه ...
29 خرداد 1392

پدر دربیار

چند روزیه بابایی رفته یه مسافرت کاری من و تو موندیم و با هم سر وکله میزنیم دیشب خونه عزیز بودیم وای وای چه آتیشی سوزوندی تا بخوابی من که خوابیدم اما تو با عزیز کلنجار میرفتی خلاصه که در نبود بابا خیلی هم بهت بد نمیگذره اما بهت میگم چی کار میکنی خودت جواب میدی پدر درمیارم قربون اون شیرین زبونیت برم من
28 خرداد 1392

ماجراهای شبانه

ساعت 11 شبه معمولا ساعت 10 به بعد پروسه خواب ما شروع میشه کنار تخت نیکی یه صندلی گذاشتم که حکم میز رو واسه نیکی داره روش یه لیوان آب و یه شیشه شیر هست که خودش برداره و بخوره منو صدا میکنه میگم بله؟ میگه مامان برنج میخوام منم خوابالو میگم بلند شو بیا بریم برنج بدم بلند میشه از تخت میاد پایین بعد شروع به بازی میکنه میگم برنج مگه نمیخوای میگه نه آبوه(به شیشه شیرش میگه گاهی توش آبمیوه میریزم اون بهش آبوه میگه) بلند میشم و میپرسم برنج میخوای یا آبوه نگام میکنه میگه آب!!! من دراز میکشم خوب رو میزت هست برو بخور یه کم بازی در میاره و بعدش میگه نه بریم برنج خلاصه گاهی میشه که فکر میکنم این بچه 2ساله چقدر علاقه داره که مادرش ...
27 خرداد 1392

اولین جشن مهدکودکی

شنبه 25 خرداد قرار بود واسه فارغ التحصیلان پیش دبستانی جشن بگیرن همه دعوت بودن بهمون کارت دادن مردد بودم که برم یا نه اما گفتم هم جشنه هم خودم پیششم بذار کنار بچه ها خوش بگذرونه ساعت یه ربع 10 راه افتادیم و رفتیم جشن ساعت 10 شروع میشد جای هر دومون خوب بود اولش اونقدر قشنگ نشسته بود کنار بچه ها که آدم حظ میکرد اما هی برمیگشت و منو نگاه میکرد میخواست مطمین بشه که من هستم و نمیرم بعد نیم ساعت بلند شد و اومد پیشم بعدشم انگار من مجوز دادم واسه شیطونی هی رفت اومد هی دست زد میرفت بیرون در میرفت جلوی سن میرفت زیر دست و پای فیلمبردار خلاصه من و مربیش دنبالش بودیم 2 نفری حریفش نبودیم به من میگفت تو با این چیکار میکنی؟ اینقدر شیطون و کنجکاوه ...
26 خرداد 1392

شام ساعت 12

 ساعت 11 شب رفتیم بخوابیم دعا دعا میکنم نیکی زود بخوابه یه کم وول میزنه یه کم غر میزنه چند بار میگه مامان آب بده آبوه(شیشه) بده همه رو رو یه صندلی کنار تختش میذارم معمولا خودش برمیداره میخوره اما بهونه میاره که مامان بده بعد که زورش نمیرسه منو از جا بلند کنه میگه مامان جیش دارم مثل فنر میپرم با قربون صدقه راهی دستشویی میشم یه کم آب بازی میکنه کارش که تموم میشه تمیز میکنم میاد لباس بپوشه بازی درمیاره به اصرار من میپوشه و بعد میگه پی پی کردم جایزه میخری ؟ میگم آره صبح بابا بیدار شه واست جایزه میخره میریم تو رختخواب باز غلط میزنه میدونم گشنشه ساعت نزدیک 12 شده یه بار ساعت 12 ظهر ناهار خورده یه بار ساعت 7بعد ازظهر نصفه تخم مرغ خورده از تر...
23 خرداد 1392

عروسی عروسی

 جمعه که از مسافرت برگشتیم مستقیم رفتیم خونه عزیز خسته و له و لوه بودیم نیکی هم شیطنت میکرد نذاشت یه استراتی داشته باشیم ساعت 5 بلند شدیم دوش گرفتیم و رفتیم عروسی شبنم دختر همکار خاله آتو فک نمیکردم خوش بگذره خسته هم بودم حس اینکه همش تو راهرو دنبال نیکی بدوم نداشتم اما برعکس تصورم خیلی خوش گذشت آخه نیکی همش وسط بود و یا با بچه ها بازی میکرد یا میرقصید و من از اینکه میدیدم بچه ام بزرگ شده و خودش از پس خودش برمیاد کلی ذوق زده شدم واقعا حسیه که نمیشه توصیفش کرد از بازی و رقصیدن نیکی کلی کیف کردم و برخود بالیدم اینم بادکنک هایی که در اواخر مراسم همه رو برداشتن و به شادیشون افزودن ...
20 خرداد 1392

بی بهونه

آخیییی 2 روزه میره مهد خودش میره تو و به من میگه برو تو دفتر بشین من غذا خوردم بریم خونه ۀی کیف میده بعدش با خیال راحت ماشین سوار میشم میام خونه بعضی وقتا هم توهمی میشم مثل دیروز که دارم تو آشپزخونه کار میکنم یهو فک کردم که نیکی تو راهرو داره بازی میکنه و صداش نمیاد بدو رفتم دم در و یادم افتاد که رفته مهد کم بخند اینم از اون مسایلیه که میگن تا مادر نشی نمیفهمی ...
20 خرداد 1392

شعر مهدکودکی

یه وقتایی بچه ها هم قاطی میکنن اما از نوع شیرینش تازه از بقیه هم مایه میذارن داریم تو کوچه راه میریم داره شعرای مهد رو میخونه تاب تاب عباسی     خدا مامانو بندازی؟!؟!؟ اصل شعر رو همه بلدن ولی دوباره میگم که بچه ام همه رو خلاصه کرده دیگه تاب تاب عباسی      خدا منو نندازی اگه میخوای بندازی    بغل مامان بندازی --------------------- میگم شعر بخون میگه شعر شعر شعر شعر میگم شعر خیار رو بخون میگه خیار خیار خیارخیارچه اما اصل شعر خیار: خیار خیار خیارچه               خیار کجاست تو باغچه گلهای زد ...
20 خرداد 1392

3روز تعطیلی

روز 2 شنبه ساعت 11 شب راه افتادیم بریم شمال من و مامان و بابام و صد البته نیکی وای که چه ترافیکی بود راه 3 ساعته تبدیل شد به سفر قندهار ساعت 7ونیم صبح رسیدیم رشت طفلی بابام کار داشت و خسته رفت ولی ما موندیم خونه استراحت کردیم نیکی خوابش رو کرده بود و حسابی شیطونی میکرد خونه دربستی که گرفته بودیم یه حیاط داشت که نیکی حسابی توش کیف میکرد و میرفت آب بازی مورچه ها رو تماشا میکرد و به همشون دستور میداد از اینجا نیا اونجا برو شب شده برو خونتون و... آخی دلم خواست یه حیاط داشته باشیم تا نیکی راحت توش بازی کنه اونقدر راحت بود که حتی واسه جیش کردن هم بدو بدو میرفت حیاط چون بعدش کلی آب بازی میکرد خلاصه این 3 روزی که اونجا بودیم به نیکی از همه...
19 خرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد